۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

و ادامه ماجرای عشقی ما

اول اینکه این طنز ف میم سخن در مورد زن احمدی نژاد رو باستون گذاشتم تو یه پست قبلی جداگانه حتماً بخونید از خنده روده بر میشید ....
خوب حال شما چطوره . اول باید بگم موضع ما کاملاً مشخصه .... اینکه تو چند تا پست قربون صدقه خاتمی رفتیم فکر نکنید طرفدار خاتمی شدیما .... به قول همایون ما هنوز هم هستیم ....
و ادامه ماجرای عشقی ما....
کل ماجرای زندگی ما عجیبه
دیروز یه دختر خانمی رو دیدم ... ببخشید دختر بچه ای رو دیدم که لباسش داد میزد راهنماییه . من یه لحظه نگاش کردم بخدا ، ولی نمی دونم چرا اینطوری شد دختره منو دنبال کرد . لامسب این کوچه ما هم خلوت بود ، منم ترسیده بودم که نکنه این دختره ما رو بلند کنه و بهمون هتک حرمت کنه . خلاصش اینکه سرعتمون رو تند تر کردیم و دیدیم دختر اومده پهلوی ما گفت سلام امیر آقا @@
منو میگی دختره رو نگاه کردم و گفتم سلام !
اونم گفت میتونم باهاتون بیام آخه کوچه خیلی خلوته میترسم .... دختر بچه کوچولو یطوری قر وقمیش میرفت که من خداییش هل کرده بودم . گفتم بجا نمیارم !! اونم که انگار شاشیده باشن روش گفت ما الان یک ساله که مستاجرتونیم !!!
گفتم ساناز تویی ؟
اونم که انگار تقاضای ازدواج ازش کرده باشی یه آره تو دل برویی کرد و خودش و لوس کرد و با همون حالت و یکمی اخم گفت یعنی واقعاً منو ندیدید تاحالا !!! ( پدرسوخته نمی دونستم در همسایگی ما همچین خبرایی هست )
منم گفتم شرمنده ازاین به بعد خوب شما رو تحت نظر میگیرم !!!
گفت : بابام خیلی ازشما تعریف میکنه و میگه پشت سرتون حاضره نماز بخونه !!! میدونه چیکارا میکنید و چقدر مهربونید /oo\ !!! گفت که شما .... و چند بارم .....!!!
بهش گفتم من نماز نمی خونم که بابای شما بخواد پشت سرمن نماز بخونه . بعدم گفتم من ماهیانه از ننه بزرگوارم 15 هزارتومن حقوق می گیرم که حتی الان دو ساله که با تورم کمرشکن بالا نرفته حقوقم . اینایی که میگی کار برادر هاشمیه رفسنجانیه نه کار من .
اونم گفت آره باشه ... بابام میگه دروغ هم زیاد میگی !!! من خر نیستم !
( من معمولاً سفارش آدمایی رو که جیک و پوک من رو خبر دارن به برادرا میکنم که حسابی از خجالتشون در بیان ولی نمی دونم اینیکی چرا اینجوری شد !!! ) بهش گفتم ممکنه پدرتون منو با شما ببینه و نارحت بشه .
گفت : بابام میدونه من چقدر شما رو دوست دارم!!!!!!!!! الان 6 ماهه که بابام میدونه !!!!!!!!!!!
یهو صدای بوق شنیدم برگشتم دیدم باباشه !!! گفت بچه ها سلام ! چطورید ؟ سوار میشین یا پیاده میاین!؟؟
یهو دختره پرید وسط و گفت پیاده میایم بابا !! بعد تاکید کرد یعنی تنها . ( قیافه من رو باید میومدید و میدیدید /oo\!! )
باباهه هم که از خدا خواسته گفت پس خدافظ بچه ها .. بیشعور روی این کلمه بچه ها هم خیلی تاکید میکرد . گفتم بچه خودتی و دخرت حاجی ... ( گازشو گرفت رفت )
دیدم دختره خیلی ناراحت شده !!!!! گفتم چیشده ؟ گفت حالا به من میگی بچه ؟ گفتم نه عزیزم ! منظورم خواهرت بود ... خدا رو شکر یه خواهر کوچولو داشت این دختره .
اولین بار بود که به یه دختره میگفتم عزیزم ....
نمیدونم ولی یه جور احساس غرور میکردم . خرم نه ؟ خوب تا حالا نداشتم دیگه . حالا هم که یه همچین خوشگلی عاشق! من شده من بگم نه !!!
بهش گفتم ساعت 3 بعد ظهر اینجا چیکار میکنی ؟ گفت : کلاس داشتم ، چیه غیرتی شدی باسه من ؟
دیگه ادامه ندادم و رسیدیم دم در خونه .
( الان یعنی میگید باید شمارمو میدادم بهش دیگه ؟ !!! )
گفت : راستی شمارتون رو دارم میتونم باهاتون تماس بگیرم ؟!!!!!!!!!!!!!
بهو از دهنم پرید ، هل شدم ، خریت کردم گفتم نه!
دختره هم رفت تو و در حیاط رو روم بست . فقط صدای گریه بود که میشنیدم .
باباش بهم زنگ زد هر چی تو دهنش بود به من گفت .. زمونه برعکس شده والا !
این احساس غرور تبدیل شد به احساس پوچی . بی خاصیتی . بی عرضگی .
دل یه دختر کوچولو رو شکوندم . انقدرم نازه . بخدا ببینینش میخواین درسته بخورینش . ولی بخدا احساس عذاب وجدان بهم دست میده . بچست . گویا اول دبیرستانه و راهنمایی نیست . میبینمش یاد دخترداییم میفتم آخه خیلی بچست . فکر کنم پرید چون دلش شکست واقعاً .
خدایا منو ببخش . ای خدا طلب عشق کردیم و دادی ولی چرا انقدر یهو ؟ چرا اینطوری ؟
دختره مادر نداره و تنها با بابا و خواهرش زندگی میکنن . مامانش مثل اینکه دو سال پیش از سرطان مرد .
امروز غروب باباش اومد دم خونمون و کلی باهام حرف زد که از حوصله جمع خارجه . گویا از این شکست عشقی امروز مدرسه نرفته . و در رو روی خودش قفل کرده . بهم گفت کسی خونه نیست این کلید خونمون و در اتاق دخترمه. برو خونه ما و گفت : خدافظ !
بخدا نمی دونستم چیکار کنم . حالا خداییش شک کرده بودم که شاید این بازی خوده باباهه و دختره باشه . که بعداً از همین شک خودم مثل سگ پشیمون شدم .
نمی دونستم چیکار کنم . رفتم خونشون و در اتاقی رو که بسته بود زدم . گفتم ساناز ...
یدفعه دیدم صدای گریه میاد . یدفعه منم گریم گرفت !!! عجب خری شده بودم باید منو میدیدن . البته من مثل ساناز گریم بلند نبود . گفتم بابات کلید در اتاقت روهم داده بهم . هر چی نازشو کشیدم باز نکرد . آخرش صدای گریش قطع شد . در رو باز کردم .
داشتم دیونه میشدم یه دختر کوچولو با یه لباس سفید خواب و با اون موهای مشکیه بلند . یه گوشه اتاق نشسته بود سرش و انداخته بود لای پاهاش . نمی دونم چم شده بود ولی یه لحظه احساس کردم دخترمه . نشستم رو زمین و سرشو آوردم بالا . وای چه صورت و چشمای نازی داشت . هق هق گریه هاش منو عذابم میداد . صورتش خیسه خیس بود . نمی دونم عاشق چیم شده بود ؟ بخدا نه اخلاق درستی دارم ، نه قیافه درستی دارم و نه یه آدم پولداریم که بگین عاشق پولم شده . اصلا تو حال خودم نبودم . سانازو بغل کردم . نمی تونین درک کنین چه احساسی داشتم . ولی از تو داغون بودم . نمی دونستم چرا ؟ یکمی عذاب وجدان گرفتم . دختره سنی نداره آخه . نو بوسی و نه کار دیگه ای . عین یه بچه ای که باباشو بقل میکنه . دقیقاً 10 دقیقه بقلم بود . بعد از خودم جداش کردم و تو چشام نگاه کرد و بوسم کرد!!! و دوباره بقل ! کاراش باسم عجیب بود ولی انگار اون انتظار همین کار رو از من داشت . یکمی باهاش حرف زدم و ازش خدافظی کردم .
این آپارتمانی که ما توش ساکنیم 16 واحدست و منم زیاد دخترا رو نیگا نمی کنم . اینم که بچه بود ...
از خونه اومدم بیرون و دیدم باباش پشت در خونه ایستاده . باهم رفتیم بیرون و دقیقاً بهش گفتم چیکار کردم با دخترش. بهش گفتم واسه چی من ؟
گفت دختره من خیلی مطالعش قویه و برخلاف سنش عقلش خیلی زود رشد کرده ، دوست داره دیگه . تو دلم گفتم خودمون کم بودیم یه خنگول دیگه هم اضافه شد . خلاصه اینکه این زلیخا هم اینجوری شد . ولی نمی دونم چرا تو دل من نمیره .
داستان زندگیه من خیلی عجیبه .
فعلاً

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر