۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

برای پرواز 1

برای پرواز 1
نمی دونم چرا هیچ وقت نمیشه نشستن زیر کرسی توی یه شب سرد زمستونی رو با هیچ گرمای دیگه ای عوض کرد
من یه روزنامه نگار زن بودم توی یکی از روزنامه های تهران . بیشتر مقالاتم هم درمورد اجتماع و مردم و زنها بود . همیشه سعی می کردم به خاطر ترس کوچیکی که از گیر حکومت به من و امثال من بود هیچ وقت سراغ انتقاد های تند و تیز نرم و معمولاً یه چیزهایی رو بنویسم که همه میگن
یه شب سرد زمستونی زیر پتو کرسی خونمون با بابا و مامان و دو تا خواهرامو یکی یدونه داداشم نشسته بودم . داداشم مثل همیشه وفتی رفت زیر کرسی یکمی وول خوردو و بعدش خندید . دو تا خواهرهامم طبق معمول مشغول درس خوندن شدند و منم داشتم مقاله فردامو آماده می کردم . مقاله فردام در مورد زیبایی و نقش اون در ایجاد بهتر روابط اجتماعی بود . از حق نگذریم من خوشگل ترین وناز ترین دختری هستم که خدا جون خلق کرده
حالا بگذریم . اون شب مقاله خودم رو تموم کردم و طبق معمول هر شب که همه می خوابن منم رفتم بخوابم !! ما توی یکی از محله های جنوب شهر ساکنیم . یه زندگی سخت داریم ولی خدا رو شکر که زنده ایم .بابا و مامانم معلمن .راستی بابا مو خیلی دوست دارم . رو همین حساب هرشب قبل از خواب یه ماچ گنده از لپاش می گیرم . خلاصه رفتیم که بخوابیم
نمی دونم ساعت چند بودم ولی یدفعه ای صدای در شنیدم . گفتم شاید کسی از همسایه ها چیزی شون شده یا دزدی یا چمیدونم . فکرم هزار راه رفت . از تو اتاقم اومدم بیرون و دیدم بابام رو زمین افتاده و یه مرده لاغر و قد بلند و با قیافه ای عصبانی و با ریشای تیز شده دستم رو گرفته و منو در حالی که لباس خونه تنم بود بلند کرد و انداخت تو ماشین . جلوی چشمم مادرم رو زدن . یکیشون با لگد به داداشم زد . بابام رو دیدم که یه گوشه حیاط افتاده بود و نمی تونست حرکت کنه . توی چهرش شکسته شدن رو دیدم اینکه نمی تونست کاری کنه و جلوش بچه هاش کوچیک شده. دیدمش در حالی که توی حیاط بین برف ها افتاده بود. خواهرهام هم که گریه امونشون رو بریده بود . صدای ضجه های مادرم و کتک خوردن داداشم . نمی دونم شاید وضع من اون موقع بهتر بود
5 نفر ریختن تو ماشین و منو انداختن زیر پاشون . نمی دونم کجا منو بردن نمی دونستم کی بودن ؟ تا اینکه صدای باز شدن در اومد و دو نفر منو گرفتن . چشام بسته بود ولی از دستاشون معلوم بود که زن هستن . منو گذاشتن رو صندلی و یدفعه یکی از پشت موهام رو گرفت و یکی با مشت یه ضربه محکم زد توی سینم . بعدش یکی چشم بند رو از روی چشمام برداشت . یدفعه یه نور شدید به چشمم یه ضربه محکمی وارد کرد و همراش صدای زنی بود که یه متنی رو جلوم گرفته بود و در موردش ازم سئوال می کرد . یکی از مقاله هایی بود که من نوشته بودم . نمی دونستم ، آخه مقالم ایرادی نداشت . نمی دونم آخه چرا من ؟ سئوالایی رو می پرسیدند که من اصلاً تا اون موقع به ذهنم هم نمیومد . می گفتند از کی و با کدوم گروهی ! توی تظاهرات چه نقشی داشتی . عملیات بعدی شما کجاست !!!؟ هدف نهاییتون چیه ؟ من که گیج شده بودم اصلاً نمی تونستم جواب بدم . نمی تونستم باور کنم . یه چیزهایی شنیده بودم ولی نمی دونستم نمی دونستم . تا اینکه یکی از اون زنهای کثافت که معلوم نبود از کدوم جنده خونه درش آورده بودن به من گفت : پس نمی خوای حرف بزنی . پس میدم دست برادرا تا حرف زدن یاد بگیری
از اون جا منو با چشم بسته بردن توی یه اتاق دیگه ولی اون جا دیگه از صندلی خبری نبود . منو انداختم رو زمین و چشم بندم رو در آوردن . یه زمین لیز و لجنی و خیس و با یه تخت که حتی یه ابر هم روش نیود و فقط چوب پوسیده
تازه داشتم سرمای زمستون رو حس می کردم منو با بدن خیس و با یه لباس خونگی انداخته بودن توی یه اتاقی که یه پنجره باز داشت
دیدم صدای پا میاد و با صدای بازشدن در رومو برگردوندم . سه تا مرد قد بلند با قیافه ای مذهبی و آروم رو دیدم که اومدن تو . یدفعه ای نمی دونم چی شد که همه ماجرا رو گفتم و گفتم که منو اذیت کردن و به من لباس ندادن که خودم رو بپوشونم . هرسه تاشون خندیدن و یکیشون که انگار همه کارشون بود گفت خوب اونا کار ما رو راحت کردند
من دیگه هیچی نگفتم
همون سئوالها و هشدار ها و تحدید به تجاوز . و هر بار سکوت من یک تکه از لباسم رو از بدنم جدا می کرد تا اینکه هیچ نماند. هیچ
صدای ضربه های تسمه و چوب که بدنم می خورد . ضربه های بدون درد . و بعد انداختن من در آب سرد و دوباره ضربه های شلاق و دوباره انداختنم در آب سرد . سنگینی بدن مردهای نامرد رو تن ظریف و خسته و زخمی ام . روحم که رفته بود و نگاهم به پنجره بدون پنجره رو به سوی خدا و دیگر هیچ . صدای زجه های زنانی که در زندان بودند . صدای فریاد های بی صدا
منو با همون وضع رو زمین رها کردن . توی اون سرمای زیر صفر و زمین سرد و خیس لجنی . نمی تونستم تحمل کنم ، می خواستم خودم رو بکشم ولی نای حرکت نداشتم
دیگه هیچ چیز باسه از دست دادن نداشتم . دو روز بعد از این ماجرا من رو بردن بهداری اوین در حالی که یه پارچه روم بود . پزشک اونجا چند بار به من می گفت وقتی پسرا رو اغفال میکنی باید فکر اینجا رو هم بکنی و بعدش با یه ضربه می زد به زخمام . می دونم که می دونست من رو باسه چی آوردن و باسه اینکه زندانی های دیگه نفهمن این حرف رو میزد . من که با این جرم اومدم . معلوم نیست دخترهایی روکه با پسرا می گرفتن چی کار می کردند! منو انداختن تو یه اتاق دو در دو با 3 نفر دیگه روزی یک بار حق استفاده از دستشویی داشتیم . و اگر نمی تونستیم تحمل کنیم باید تو همون اتاق ..... . بوی گند توی سلول رو هیچ وقت فراموش نمی کنم . اونجا همه یه جرم داشتن . سیاسی ولی از ترس اینکه بین ما خبرچین باشه . هیچ حرفی نمی زدیم . نمی خواستیم این بلا دوباره تکرار بشه
دو ماه بعد منو آوردن بیرون و بردن پیش یه آقایی و به من گفت اینجا رو امضا کن و منم امضا کردم . گفتن آزادی تو رو اشتباهی گرفتن
ناگهان صدای گریه ای تو فضای زندان پیچید . صدای گریه سردی و خستگی . صدای گریه ای که نشان از استواری میداد . و اینبار دیگر ترسی نبود . چون این صدای گریه من بود . و دیگر هیچ
برای آزادی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر